سلام. سلامی به تو ، گویا سلام کردن به بعضی ها بی جاست.
جواب سلامت را که نمی دهند هیچ ، بجای سلام
به تو میگویند: باز تو ؟؟؟
من که حرفی برای گفتن نداشتم ،
زیر لب گفتم آری من آمدم. دوباره من ولی اینبار با یادت . با دل نه عقلم ، عقلی که دیگر خاموش است.
گفت : یعنی چه ؟
گفتم فقط میدانم اینبار با دفعات قبل یک جورایی فرق دارد.
نفهمید چه می گویم.
باز گفت : آمدی که…
گفتم صبرکن، بیا کنارم بنشین ، زیر این درخت .
به حرفهایم گوش کن. بیا باهم ستاره هارا بشماریم که چقدر ازین ستاره ها دوریم.
باز هم نفهمید که چه می گویم. سکوت کرد و هیچ نگفت .
من خودم هم یه لحظه از حرفهایم سر درنیاوردم اما یه چیز را میدانستم که اینبار واقعا فرق داشت … بحث را عوض کرد. یعنی حرف خنده داری بود ؟
گفت : توستاره ها دنبال چی میگردی ؟
زیر لب لبخند زیرکی زدم و رفتم دو استکان چای ریختم و برگشتم .
سکوتش آرامش بخش بود ، هیچ زمانی آن را حس نکرده بودم.
وقتی برگشتم او نبود جز خیالاتم.
نویسنده : هستی افضلی